بازم با یه سری اتفاقات جدید اومدم :)
اواخر ماه پیش یعنی دقیقا 21 تیر 96 واسه آجی جون من خواستگار اومد.ما که اول اصلا جدی نگرفتیم عکس پسره رو هم دیدیم اصلا خوشمون نیومد.فروغ که میگفت هرگز !!!
تا اینکه قرار شد یه جلسه با پسره که اسمش علی بود برن بیرون رفت وقتی برگشت گفت نظرم عوض شد،ما هنوز تایید نکرده بودیم یه روز دیگه رفتن وقتی برگشتن علی اومد دم در ما هم دیدیمش،تایید شد بیشتر رفتن بیرون همه تحقیق کردن همه چی اوکی شد قرار بله برون و نامزدی گذاشتیم خواهرم بلاخره خانوم شد بله برون و نامزدی و نشون انجام شد حالا هرروز دامادمون میاد پیشمون هرچند من خیلی راحت نیستم
خواهرم خوشحاله و این برای من کافیه :)
قرار بود من تا شهریور عقد کنم بعد یکسالی که با حسین بودم اما هه...به جا پیشرفت پسترفت کردیم به جا جمع کردن پول ماشینو فروخت که بدهیاشو بده بعد رفت باز یه ابو غراضه خرید که جز ضرر چیزی نداشت،حالا هم مونده توش که چطور بفروشه 1 سال بیکاره
با چی عقد کنم؟ با کدوم پول؟ با کدوم شغل؟ با کدوم تضمین؟ قول چرت و پرت ...
4 ماهه حتی خودمم یادم رفته جز درد و داد گریه و حرص خوردن کاری نداشتم،بهم میگه چرا مثل دخترا دیگه شاد نیستی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کدوم شادی؟تا به خودم میگم درست میشه فرداش میبینم بدتر میشه بدتر بدتربدتر....
شادی چطور از بین میره؟ سفر...
ادامه مطلبما را در سایت سفر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : qazale-faraji بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 3:08